به نقطه اي نگاه ميكنم
كه انتهايي ندارد
و به همه چيز فكر ميكنم
آخر زمان آنجايي است
كه دلت براي روزهاي بد هم
تنگ و تنگ تر ميشود.
كيك تولد ميكشم رو كاغذ
كارت دعوت ميفرستم براي خدا
و امروز من با تنهايي . . .
فوت ميكنم به تمام آرزوهايم
مرا به همان روستايِ دور افتاده ببر ،
به همان كلبه ي قديمي و ساده اي كه برايم مي گفتي ...
جايي كه صدايِ نفس هايِ آسمان زلالش را مي شود شنيد ...
و با هياهويِ پرندگانش ، به آرامشِ محض رسيد !
مي خواهم هر روز صبحِ زود ، به شوقِ جمع كردنِ تخم مرغ ها از خواب بيدار شوم ،
به مرغ ها آب و دانه بدهم ، شيرِ گاوها را بدوشم ، و برايت صبحانه اي گرم و جانانه درست كنم ...
دلم مي خواهد تمام ثانيه هايم در گوشه ي دنج آغوشِ تو باشد ،
تو مدام ، مرا ببوسي و از همان حرف هايِ دلبرانه بزني ،
و من هم بلند بلند ، قربان صدقه ات بروم ...
جايي كه هيچ ترافيك و مشغله اي ، مزاحمِ عاشقي مان نشود ...
مرا از اينجا دور كن ،
از بوي تعفن جنگ و دلهره هايِ سياست كلافه ام ...
مرا ببر به همان جايي ؛
كه خبري از هياهو نباشد ...
مي خواهم بدون هيچ ترس و تشويشي ؛
برايت عاشقي كنم ...
فقط مردها غيرت ندارند "؛
باوركن زنها هم رگ غيرتي دارند،كه اگر گل كند
همه ي مردانگي ات زير سوال مي رود
تعداد صفحات : 0